معرفی شهید ابوالفضل علیزاده
گذری بر زندگی شهید ابوالفضل علیزاده(بخش دوم)
شهید ابوالفضل علیزاده متولد ۳ خرداد ۱۳۳۹ در شهر تهران به دنیا آمد. خانواده شهید در شهر چهاردانگه استان تهران زندگی می کنند. دوران کودکی و نوجوانی شهید علیزاده همزمان با شروع سالهای اول مبارزه با رژیم طاغوت شاهنشاهی بود.
دعای شهادت
زندگی مشترک ما در یکی از اتاقهای خانه برادرشوهرم آغاز شد. جهیزیه ام را درآن اتاق چیدند و آشپزخانه ام در زیر زمین خانه بود . و شبی که جشن عروسی برگزارشد. آقاعلیزاده وضو گرفتند و به نماز ایستادند. خیلی نماز خوندنشون طولانی شد. برامسوال شد چرا داره اینقدر نماز میخونه ؟! دلم تاب نیاورد و ازشون پرسیدم چرا شما اینقدر نماز می خونید؟! گفتند: میدونی چی خواستم از خدا؟؟ گفتم: نه !! چی خواستی؟! گفت: فقط شهادت. این وبهم گفت؛ دیگه ازاونشب دلشوره تو دلم بود تا زمانیکه به شهادت رسیدند.
شروع زندگی
ما اول زندگیمون شش ماه منزل برادر شوهرم تو همون یک اتاق در شهر چهاردانگه زندگی کردیم. و اینجور نبود که اجاره کرده باشیم. و بخایم اجاره پرداخت کنیم. ی مدت موقت برای شروع زندگی اونجا رو انتخاب کرده بودیم تا به قول گفتنی سرو سامون بگیریم و آقاعلیزاده هم خدایی رابطش با برادراش خیلی خوب بود. وقتی بچه اولمونو باردار شدم آقاعلیزاده گفتند: من چون میخام برم جبهه و بیام شما اینجا تنها می مونی دیگه صلاح نمیدونم خونه برادرم باشیم . یه مدتی بریم منزل مادرم زندگی کنیم تا خیال منم بابت شما راحت باشه. خلاصه ما اسباب کشی کردیم و رفتیم یکسالی هم منزل مادرشوهرم زندگی کردیم. اونجا سه تا برادرشوهر مجرد تو خونه داشتیم و دو تا خواهر شوهرام که دوقلو بودند. و مادرشوهرمم خدا بیامرز خیلی زن با جذبه و جدی بودند ولی پدرشوهرم نسبتا مرد آرومی بود. و من باید در نبود همسرم با تمام مشکلات و تنهایی هام کنار میامدم. و روزهای سختی داشتم. و خانواده همسرم رفت و آمد آقا علیزاده به جبهه رو از چشم من می دیدند و میخواستند که من دیگه اجازه ندم که به جبهه برند. منم می گفتم: زنعمو من نمی تونم بهشون بگم نرو جبهه شما که وضع مملکت رو می بینید چیه؛ ما در حال جنگ هستیم. و هر کس بخاد جلوی عزیزانش و بگیره که نره جبهه دشمن میاد تو خونه هامون.
تولد دوفرزند
تو همون یکسالی که منزل مادرشوهرم زندگی می کردیم وخدا پسرم حمزه رو به ما عطا کرد. آقا حمزه حدودا یک سال و نیمش که بود ی چند وقتی بود تا شیر می خورد حالش بد میشد. ومعدش بهم می ریخت. بردیمش دکتر؛گفت: خانم شما خودتون برید آزمایش بدید ببینیم علت چیه که وقتی شیرمی خوره فقط معده این بچه اذیت میشه. رفتم آزمایش دادم فهمیدم که بچه دومم شش ماهه باردار هستم و من اصلا متوجه نشده بودم. حتی این بچه یک تکون هم نخورده بود که من متوجه بشم که بچه ای تو راه دارم و به امر خدا فقط با شیر دادن به حمزه که تو معدش نمی موند ما فهمیدیم که سه ماه دیگه یه عضو جدید به خانواده اضافه میشه. بعداز این ماجرا آقا علیزاده بعداز یکسال که خونه مادرش زندگی کردیم رفت رو بروی منزل مادرش یک خونه دربست اجاره کرد و گفت: دیگه الان دوتا بچه ی شیره به شیره داری میخام خونه دربست داشته باشی که وقتی من نیستم نه شما اذیت بشی. نه مادرم اینا از سرو صدای بچه ها اذیت بشند. و فاطمه خانم فرزند دومم اونجا به دنیا آمد. هشت ماهی هم اونجا تو اون خونه دربست زندگی کردیم. بعد یک روز گفت: میخام برم جعفر آباد خونه بگیرم ببرمت نزدیک خانوادت زندگی کنی که اگر ی وقت برای من تو جبهه اتفاقی افتاد نزدیک خانواده خودت باشی که دوتا بچه داری راحت تر باشی .
چراگریه میکنی
یک روز نشسته بودم داشتم بچمو شیر می دادم که ناخداگاه یاد پدرمرحومم افتادم و اشکم جاری شد. همینطور که بچه شیر می خورد من گریه می کردم که آقاعلیزاده وارد اتاق شدند و دیدند که من دارم گریه می کنم تعجب کرد و سوال کردچرا گریه می کنی؟! در جواب گفتم: دلم برای پدرم تنگشده؛ داشتم فکر می کردم اگر الان زنده بود از در خونمون میامد تو و بچه های من و بغل می کرد و نوه هاشو می دید. اون لحظه آقا علیزاده گفتن: من همه کَسه تو هستم؛ من هم پدرتم؛ هم شوهرتم؛ هم برادرتم. تو هر چی که تو این دنیا هست فقط به خودم بگو. و من همینجور که اشک می ریختم با شنیدن این حرفا خداشاهده دلم عجیب آروم شد و دیگه گریه نکردم. و خوشحال شدم که خدا یه همچین همسری رو بهم عطا کرده که اینجوری پشت و پناهمه. پدرم خدا بیامرز شنیده بودم خیلی آدم با اخلاق و شوخ طبعی بودند و من از نعمت به این بزرگی از شش ماهگی محروم شده بودم و واقعا محبت بجای همسرم برام یک دلگرمی عالی بود.
خصوصیات بارزاخلاقی
آقاعلیزاده خیلی احترام مادر و پدرشونو داشتند. هیچ وقت جلوی پدرو مادرش پاشو دراز نکرد. فردی با تقوا بود وحرمت نگه می داشتن و تو کارهای منزل کمک حال خانوادش بود. مادرشون خدابیامرز همیشه می گفتند: من نُه تا فرزند دارم ولی ابوالفضل گل سر سبد خونمه؛ زمانیم که حقوق می گرفتند. اول می برد خدمت مادرش و بهشون تعارف می کرد می گفت: مادرهر چقدر پول لازم دارید از روی این پول بردارید. مادرشم فقط ۵۰۰ تومن از روی اون برمی داشت و می گفت: اینم فقط بخاطر اینکه دست بچمو رد نکرده باشم که خیلی زحمت کشه و از راه حلال پول بدست میاره به عنوان برکتش برمی دارم. هیچ وقت تغییر اخلاق و رفتار ندادند و همیشه مثل روزای اول آشناییمون مردی باخدا و صبور و باصلابت و شجاع و زبر و زرنگ و کاری و فعال در همه ی عرصه های زندگی بودند. حتی یک وقتایی من خیلی خسته می شدم و از خستگی گلمند می شدم که چرا با دوتا بچه دست تنهام میزاری من و میری جبهه هیچی نمی گفت و فقط با خنده جوابمو می داد. و هیچ وقت با صدای بلند با من حرف نزد و احترامم وهمیشه چه جلوی جمع چه وقتایی که تنها بودیم داشتند. و منم آدمی نبودم که شلوغ کنم یا بخام اهل نق زدن باشم . بقدری کم صحبت بودم که گاهی مادرشوهرم می گفت: زهراخانم چراحرف نمیزنی؟! می گفتم: چی بگم از کجا بگم!! شهید علیزاده وقتی از جبهه میامد مرخصی هیچ وقت دست خالی نیومد منزل همیشه سر راه کلی خرید می کرد بعد میامد منزل و همینکه از راه می رسید نمی دونست چطوری محبتشو پای من و بچه ها بریزه. و دائم می خواست دل ما رو شاد کنه که سختیهای نبودنش و فراموش کنیم و دلمونو بدست بیاره؛ والحق تا بود روشنای منزل بود.
زندگی مشترک ما در یکی از اتاقهای خانه برادرشوهرم آغاز شد. جهیزیه ام را درآن اتاق چیدند و آشپزخانه ام در زیر زمین خانه بود . و شبی که جشن عروسی برگزارشد. آقاعلیزاده وضو گرفتند و به نماز ایستادند. خیلی نماز خوندنشون طولانی شد. برامسوال شد چرا داره اینقدر نماز میخونه ؟! دلم تاب نیاورد و ازشون پرسیدم چرا شما اینقدر نماز می خونید؟! گفتند: میدونی چی خواستم از خدا؟؟ گفتم: نه !! چی خواستی؟! گفت: فقط شهادت. این وبهم گفت؛ دیگه ازاونشب دلشوره تو دلم بود تا زمانیکه به شهادت رسیدند.
شروع زندگی
ما اول زندگیمون شش ماه منزل برادر شوهرم تو همون یک اتاق در شهر چهاردانگه زندگی کردیم. و اینجور نبود که اجاره کرده باشیم. و بخایم اجاره پرداخت کنیم. ی مدت موقت برای شروع زندگی اونجا رو انتخاب کرده بودیم تا به قول گفتنی سرو سامون بگیریم و آقاعلیزاده هم خدایی رابطش با برادراش خیلی خوب بود. وقتی بچه اولمونو باردار شدم آقاعلیزاده گفتند: من چون میخام برم جبهه و بیام شما اینجا تنها می مونی دیگه صلاح نمیدونم خونه برادرم باشیم . یه مدتی بریم منزل مادرم زندگی کنیم تا خیال منم بابت شما راحت باشه. خلاصه ما اسباب کشی کردیم و رفتیم یکسالی هم منزل مادرشوهرم زندگی کردیم. اونجا سه تا برادرشوهر مجرد تو خونه داشتیم و دو تا خواهر شوهرام که دوقلو بودند. و مادرشوهرمم خدا بیامرز خیلی زن با جذبه و جدی بودند ولی پدرشوهرم نسبتا مرد آرومی بود. و من باید در نبود همسرم با تمام مشکلات و تنهایی هام کنار میامدم. و روزهای سختی داشتم. و خانواده همسرم رفت و آمد آقا علیزاده به جبهه رو از چشم من می دیدند و میخواستند که من دیگه اجازه ندم که به جبهه برند. منم می گفتم: زنعمو من نمی تونم بهشون بگم نرو جبهه شما که وضع مملکت رو می بینید چیه؛ ما در حال جنگ هستیم. و هر کس بخاد جلوی عزیزانش و بگیره که نره جبهه دشمن میاد تو خونه هامون.
تولد دوفرزند
تو همون یکسالی که منزل مادرشوهرم زندگی می کردیم وخدا پسرم حمزه رو به ما عطا کرد. آقا حمزه حدودا یک سال و نیمش که بود ی چند وقتی بود تا شیر می خورد حالش بد میشد. ومعدش بهم می ریخت. بردیمش دکتر؛گفت: خانم شما خودتون برید آزمایش بدید ببینیم علت چیه که وقتی شیرمی خوره فقط معده این بچه اذیت میشه. رفتم آزمایش دادم فهمیدم که بچه دومم شش ماهه باردار هستم و من اصلا متوجه نشده بودم. حتی این بچه یک تکون هم نخورده بود که من متوجه بشم که بچه ای تو راه دارم و به امر خدا فقط با شیر دادن به حمزه که تو معدش نمی موند ما فهمیدیم که سه ماه دیگه یه عضو جدید به خانواده اضافه میشه. بعداز این ماجرا آقا علیزاده بعداز یکسال که خونه مادرش زندگی کردیم رفت رو بروی منزل مادرش یک خونه دربست اجاره کرد و گفت: دیگه الان دوتا بچه ی شیره به شیره داری میخام خونه دربست داشته باشی که وقتی من نیستم نه شما اذیت بشی. نه مادرم اینا از سرو صدای بچه ها اذیت بشند. و فاطمه خانم فرزند دومم اونجا به دنیا آمد. هشت ماهی هم اونجا تو اون خونه دربست زندگی کردیم. بعد یک روز گفت: میخام برم جعفر آباد خونه بگیرم ببرمت نزدیک خانوادت زندگی کنی که اگر ی وقت برای من تو جبهه اتفاقی افتاد نزدیک خانواده خودت باشی که دوتا بچه داری راحت تر باشی .
چراگریه میکنی
یک روز نشسته بودم داشتم بچمو شیر می دادم که ناخداگاه یاد پدرمرحومم افتادم و اشکم جاری شد. همینطور که بچه شیر می خورد من گریه می کردم که آقاعلیزاده وارد اتاق شدند و دیدند که من دارم گریه می کنم تعجب کرد و سوال کردچرا گریه می کنی؟! در جواب گفتم: دلم برای پدرم تنگشده؛ داشتم فکر می کردم اگر الان زنده بود از در خونمون میامد تو و بچه های من و بغل می کرد و نوه هاشو می دید. اون لحظه آقا علیزاده گفتن: من همه کَسه تو هستم؛ من هم پدرتم؛ هم شوهرتم؛ هم برادرتم. تو هر چی که تو این دنیا هست فقط به خودم بگو. و من همینجور که اشک می ریختم با شنیدن این حرفا خداشاهده دلم عجیب آروم شد و دیگه گریه نکردم. و خوشحال شدم که خدا یه همچین همسری رو بهم عطا کرده که اینجوری پشت و پناهمه. پدرم خدا بیامرز شنیده بودم خیلی آدم با اخلاق و شوخ طبعی بودند و من از نعمت به این بزرگی از شش ماهگی محروم شده بودم و واقعا محبت بجای همسرم برام یک دلگرمی عالی بود.
خصوصیات بارزاخلاقی
آقاعلیزاده خیلی احترام مادر و پدرشونو داشتند. هیچ وقت جلوی پدرو مادرش پاشو دراز نکرد. فردی با تقوا بود وحرمت نگه می داشتن و تو کارهای منزل کمک حال خانوادش بود. مادرشون خدابیامرز همیشه می گفتند: من نُه تا فرزند دارم ولی ابوالفضل گل سر سبد خونمه؛ زمانیم که حقوق می گرفتند. اول می برد خدمت مادرش و بهشون تعارف می کرد می گفت: مادرهر چقدر پول لازم دارید از روی این پول بردارید. مادرشم فقط ۵۰۰ تومن از روی اون برمی داشت و می گفت: اینم فقط بخاطر اینکه دست بچمو رد نکرده باشم که خیلی زحمت کشه و از راه حلال پول بدست میاره به عنوان برکتش برمی دارم. هیچ وقت تغییر اخلاق و رفتار ندادند و همیشه مثل روزای اول آشناییمون مردی باخدا و صبور و باصلابت و شجاع و زبر و زرنگ و کاری و فعال در همه ی عرصه های زندگی بودند. حتی یک وقتایی من خیلی خسته می شدم و از خستگی گلمند می شدم که چرا با دوتا بچه دست تنهام میزاری من و میری جبهه هیچی نمی گفت و فقط با خنده جوابمو می داد. و هیچ وقت با صدای بلند با من حرف نزد و احترامم وهمیشه چه جلوی جمع چه وقتایی که تنها بودیم داشتند. و منم آدمی نبودم که شلوغ کنم یا بخام اهل نق زدن باشم . بقدری کم صحبت بودم که گاهی مادرشوهرم می گفت: زهراخانم چراحرف نمیزنی؟! می گفتم: چی بگم از کجا بگم!! شهید علیزاده وقتی از جبهه میامد مرخصی هیچ وقت دست خالی نیومد منزل همیشه سر راه کلی خرید می کرد بعد میامد منزل و همینکه از راه می رسید نمی دونست چطوری محبتشو پای من و بچه ها بریزه. و دائم می خواست دل ما رو شاد کنه که سختیهای نبودنش و فراموش کنیم و دلمونو بدست بیاره؛ والحق تا بود روشنای منزل بود.
پرداخت خمس وزکات مال
آقاعلیزاده با اینکه هنوز اون اوایل مال آنچنانی نداشتند ولی همینیم که داشتند مقید بودند که حتما خمس و زکات مالشونو حساب کنند و بپردازند تاخدا برکت به مالشون عطا کنه و به دستورات خدا عمل کرده باشند. و الحمدلله خداهم برکت به مالشون دادند و روز به روز از نظر مالی وضعمون عالی می شد.
اوقات فراقت
شهید علیزاده آن زمان تا سیکل درس خوندند ولی هر وقت اوقات فراقتی می یافتند کتاب می خوندند. کتاب رساله امام خمینی "رحمت الله علیه" و همینطور کتابهایی که مربوط به درس اخلاق بود و کتابهای آیت الله شهید دستغیب رو علاقمند بودند و مطالعه می کردند. و هر وقت که در منزل بودند تو بچه داری خیلی کمک می کردند تا من کمتر خسته بشم.
گوش به فرمان امام
آقاعلیزاده همیشه منتظر دستورات امام بودند. اگر مثلا امام دستور می دادند که بسیحیان عزیز در جبهه ها حضور پیدا کنند برای عملیات ؛ دیگه آقا علیزاده تا صبح نمی خوابید و خیلی ولایتمدار بودند و همیشه گوش به فرمان امام و پیشوای زمان بودند. واقعا یک بسیجی با اخلاص بودند و بنده مخلص خدا بودند امر پذیر و وظیفه شناس بودند.
مدافع خون شهدا
شهید علیزاده یه جایی که خیلی اذیت می شد و بسیارهم شاکی می شد اونجایی بود که می دیدند عده ای دارند از خون شهدا سوء استفاده می کنند و واقعا از دورن می سوخت و آتیش می گرفت و می گفت: چرا اینا پا روی خون شهدا میزارند اینا حق ندارند اینهمه زحمت ملت و ندید بگیرند که بهترین جوونها رو تقدیم این انقلاب و اسلام نمودند. و خیلی وقتها شبهای جمعه که دیر میامد منزل می پرسیدم چرا اینقدر دیر آمدی؟ می گفت: رفته بودم بهشت زهراعلیهاالسلام زیارت مزار هفتادو دوتن و سایر شهدا. علاقه خاصی به شهید و شهادت داشتند. به روایت همسر شهید
شهید علیزاده آن زمان تا سیکل درس خوندند ولی هر وقت اوقات فراقتی می یافتند کتاب می خوندند. کتاب رساله امام خمینی "رحمت الله علیه" و همینطور کتابهایی که مربوط به درس اخلاق بود و کتابهای آیت الله شهید دستغیب رو علاقمند بودند و مطالعه می کردند. و هر وقت که در منزل بودند تو بچه داری خیلی کمک می کردند تا من کمتر خسته بشم.
گوش به فرمان امام
آقاعلیزاده همیشه منتظر دستورات امام بودند. اگر مثلا امام دستور می دادند که بسیحیان عزیز در جبهه ها حضور پیدا کنند برای عملیات ؛ دیگه آقا علیزاده تا صبح نمی خوابید و خیلی ولایتمدار بودند و همیشه گوش به فرمان امام و پیشوای زمان بودند. واقعا یک بسیجی با اخلاص بودند و بنده مخلص خدا بودند امر پذیر و وظیفه شناس بودند.
مدافع خون شهدا
شهید علیزاده یه جایی که خیلی اذیت می شد و بسیارهم شاکی می شد اونجایی بود که می دیدند عده ای دارند از خون شهدا سوء استفاده می کنند و واقعا از دورن می سوخت و آتیش می گرفت و می گفت: چرا اینا پا روی خون شهدا میزارند اینا حق ندارند اینهمه زحمت ملت و ندید بگیرند که بهترین جوونها رو تقدیم این انقلاب و اسلام نمودند. و خیلی وقتها شبهای جمعه که دیر میامد منزل می پرسیدم چرا اینقدر دیر آمدی؟ می گفت: رفته بودم بهشت زهراعلیهاالسلام زیارت مزار هفتادو دوتن و سایر شهدا. علاقه خاصی به شهید و شهادت داشتند. به روایت همسر شهید
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}